طلوع من



سه شب پیش رفته بودم نماز جماعت. وسط نماز مغرب متوجه شدم صف جلویی خیلی بافاصله ایستادن و به اندازه دو نفر جای خالی هست. نماز که تموم شد رفتم صف جلو تا اون فاصله رو پر کنم. خانم کناری از جاش بلند شده بود. تا دید من اومدم کنارش بشینم گفت اینجا جای منه تو برو عقب جا هست بشین. گفتم اینجا فاصله خیلی زیاده! گفت میخوای بشینی بشین ولی به بغلیات بگو برن اونورتر تا جا بشی!

فکر کردم شاید نمیخواد جاش تنگ بشه و سعی کردم جوری بشینم که بهش نچسبم. وقتی بلند شدیم برای نماز دوم دقیقا یه وجب از سمت چپ و یه وجب از سمت راست با بغل دستیام فاصله داشتم. دیگه خودتون ببینید چقدر کنار اون خانم خالی بوده و با این حال نمیخواست من بشینم!

شب بعدش دوباره رفتم همون حسینیه. نماز داشت شروع میشد که دیدم یه خانم به زور میخواد خودشو بین من و بغل دستیم جا کنه! خانم کناریم گفت ما چفت هم نشستیم اینجا شما جا نمیشید! ولی اون خانم گفت یه ذره جمع تر بشینید. خانم کناریم که دید این خانمه کوتاه نمیاد گفت پس شما بشینید من میرم صف پشت سری. خانم اشغالگر جانمازشو که پهن کرد به چشمم آشنا اومد! نگاش کردم و دیدم همونیه که دیشب دلش نمیخواست من جاشو تنگ کنم! (هرچند جاش تنگ نشد که هیچ، یه خانم دیگه هم اومد کنارمون نشست و باز هم هیچ کدوممون به هم نچسبیده بودیم)

خودش حتی حاضر نشده بود به کسی جا بده تا صف نصفه و نیمه پر بشه ولی حالا توقع داشت ما که اصلا جا نداشتیم به زور بهش جا بدیم و حتی یه نفر رو از جاش بیرون کرد و خودش جاشو گرفت!

فکر کردید ماجرا به همین جا ختم شد؟ خیر!

نماز اول رو که خوندیم رفت به خانمی که دو متر اونطرف تر از ما نشسته بود گفت شما جمع تر بشینید تا من بیام سر جای خودم! یعنی برای خودش یه محدوده ای رو مشخص کرده بود و اونجا رو متعلق به خودش میدونست! خانمه گفت من که اینجا جا ندارم تو بیای، پس من میام جایی که نشستی و تو بیا سر جای خودت!

یعنی دو نفر رو از جاشون بلند کرد تا بره جایی که میخواد بشینه!

شب بعدش هم دیدم که یه خانمی خواست کنارش بشینه ولی بهش راه نداد و ردش کرد!

خدایا به همه مون آگاهی بده تا درک کنیم چطور رفتار کنیم.

 

دلم نمیخواست این پست رو بنویسم. هم بخاطر اینکه ریا نشه ;)

هم برای اینکه دید کسی رو به مسجدیا بد نکنم. متاسفانه اگه یه نفر یه اشتباهی بکنه بقیه از چشم تمام هم صنفاش میبینن! شما اینطور نباشید.


یه زمانی (گمونم دبیرستانی بودم) یه جایی (گمونم زیارتگاه بود، شایدم یه مراسم مذهبی) یکی بهم گفت اینجا حاجتت رو از خدا بخواه (شایدم گفت نماز حاجت بخون). گفتم حاجت؟ من که حاجتی ندارم! گفت مگه میشه هیچ حاجتی نداشته باشی؟! با خودم فکر کردم و دیدم واقعا هیچی از خدا نمیخوام.

تو اون برهه از زندگیم هیچ خواسته ای نداشتم.

ولی حالا به نقطه ای از زندگی رسیدم که نمیدونم واسه کدوم یکی از حاجتام دست به دعا بشم!

الهی خدا حاجت دل همه (مخصوصا شما) رو بده.

آمین


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سرسیلندر و گیربکس خودروهای سواری نیمه ی دوم زندگی دانلود پاورپوینت فروشگاه اینترنتی سناتور مد مجله گردشگری بازار مبل کرج فروشگاه اینترنتی فایل مجله ی زیبایی عفاف و حجاب ویزای انگلیس